داستان های افسانه ای و حقایق تاریک نهفته ی آن ها
در کودکی، به کمک داستان های افسانه ای به خواب میرویم. داستان هایی که ذهنمان را آرام کرده و دنیای گسترده ای از تخیلات را برایمان فراهم میکند. این داستان های افسانه ای با پیام های عمیق، برای هدایت ما در جهت درست زندگی، طراحی شده اند.
با وجود اینکه جادو با تاریکی همراه است، هنر و موسیقی استفاده شده برای به تصویر کشیدن این داستان ها، باعث شده تا قسمت تاریک و غم انگیز و گاهی ترسناک این داستان ها، برایمان کمرنگ تر شوند. آهنگ ها، رقص ها و گرده های جادویی، همیشه قسمت تاریک داستان های قدیمی را میپوشانند. جالب تر از همه، کاوش این داستان ها از دید نویسنگان اصلی این کتاب هاست.
۹- هانسل و گرتل
یکی از تاریک ترین داستان های افسانه ای ، داستان هانسل و گرتل است که تا به امروز یکی از پیچیده ترین داستان های ساخته شده توسط برادران گریم، جیکوب و ویلهلم می باشد. هانسل و گرتل فرزندان یک هیزمشکن هستند.
در سالی که قحطی بزرگی روی میدهد، همسر هیزمشکن (که در داستان اصلی مادر واقعی بچههاست ولی در ویرایشهای بعدی بهعنوان نامادری هانسل و گرتل معرفی میشود) برای آنکه غذای بیشتری برای او و شوهرش باقی بماند نقشهای میکشد و به هیزمشکن میگوید تصمیم دارد بچهها را به جنگل ببرد و در آنجا رهایشان کند تا از گرسنگی بمیرند.
هیزمشکن که با این نقشه مخالف است سرانجام بااکراه تسلیم همسرش میشود. اما آن دو نمیدانند که هانسل و گرتل نیز صحبتهای آنها را در اتاق خوابشان شنیدهاند. دو کودک پس از آنکه والدینشان به خواب میروند از خانه بیرون میزنند و تا آنجا که میتوانند سنگریزههای سفید جمعآوری میکنند و به اتاقشان بازمیگردند.
فردا صبح آنها همراه پدر و مادرشان به جنگل میروند و ردی از سنگریزههای سفید را دنبال خود میریزند. پس از آنکه والدینشان رهایشان میکنند، آنها منتظر رسیدن شب و بالا آمدن ماه میشوند و رد سنگریزهها را که اینک در زیر نور ماه میدرخشند دنبال میکنند و به خانه بازمیگردند.
یک هفتهٔ بعد و شاید هم بیشتر، همسر هیزمشکن با عصبانیت به شوهرش میگوید که بچهها را تا آنجایی که میتواند به اعماق جنگل ببرد و رهایشان کند تا بمیرند. هانسل و گرتل با فهمیدن این موضوع تصمیم به جمع کردن سنگریزههای سفید بیشتری میگیرند اما با در قفلشدهٔ خانه مواجه شده و نمیتوانند خارج شوند.
صبح روز بعد پدرشان آن دو را به اعماق جنگل میبرد و هانسل با خرد کردن تکه نانی که همراه خود برداشته اقدام به گذاشتن ردی برای بازگشتشان به خانه میکند. اما پس از رها شدن در جنگل میبینند که پرندگان تمام خردههای نان را خوردهاند. هانسل و گرتل که اینک واقعاً گم شدهاند پس از چند روز سرگردانی در جنگل با دنبال کردن کبوتر سفید زیبایی به خانهای که از کیک، آبنبات و نان زنجبیلی درست شده میرسند.
دو کودک که چیزی نخوردهاند با حرص شروع به خوردن سقف خانه میکنند که ناگهان در خانه باز شده و عجوزهٔ زشتی در آستان ظاهر میشود. او بچهها را با وعدهٔ تختخواب نرم و خوراکی های خوشمزه به درون خانهاش میکشد، اما هانسل و گرتل نمیدانند که او در واقع جادوگر آدمخواری است که با ساخت خانهای اینچنینی بچهها را به دام میاندازد تا آنها را بخورد.
جادوگر هانسل را در قفسی آهنی زندانی کرده و گرتل را مجبور به خدمتکاری میکند. او هر روز به هانسل غذا میدهد تا چاق شود و او را بخورد، اما هانسل با هوشیاری استخوانی را که درون قفس یافته نشان جادوگر میدهد.
جادوگر که نابیناست با لمس استخوان گمان میبرد آن انگشت لاغر هانسل است و هنوز آنقدر پروار نشده تا غذای جادوگر شود. چند هفته میگذرد و جادوگر که دیگر کاسهٔ صبرش لبریز شده تصمیم میگیرد تا هانسل را بخورد، حال میخواهد چاق باشد یا لاغر.
جادوگر اجاق را برای پختن هانسل روشن میکند اما چون حسابی گرسنه شده است تصمیم میگیرد تا گرتل را هم بخورد. پس گرتل را نزدیک آن میآورد و از او میخواهد تا ببیند آیا شعلهها بهاندازهٔ کافی بلند هستند یا نه. گرتل که از نیت جادوگر آگاه شده تظاهر میکند که منظور او را نمیفهمد.
جادوگر که عصبانی شده به گرتل نشان میدهد که چه باید بکند و همین که سرش را درون اجاق میکند گرتل او را به درون اجاق هل میدهد، در آن را میبندد و با زیاد کردن حرارت جادوگر را زنده در آتش میسوزاند. او سپس برادرش را از قفس آزاد میکند و آن دو صندوقچهای پر از جواهرات، طلا و الماس را در آن خانه مییابند. بچهها آن گنجینه را درون کیسهای ریخته و موفق میشوند تا مسیر بازگشت به خانهشان را بیابند.
در این مدت همسر هیزمشکن به طرز مشکوکی مرده و هیزمشکن که هر روز خود را به خاطر از دست دادن فرزندانش سرزنش میکند با دیدن آنها شادمان میشود. آنها سپس تا آخر عمر با ثروت جادوگر به خوبی و خوشی با یکدیگر زندگی میکنند.
۸- سفید برفی
جنگل های تاریک، سیب مسموم شده و مشکلات. ‘سفید برفی’ یکی از شناخته شده ترین، و شاید محبوب ترین، داستان های افسانه ای است. این داستان روایت گر زندگی یک شاهزاده خانم جوان، با پوستی به سفیدی برف، لب هایی به قرمزی خون و موهایی به سیاهی آبنوس، است.
این دختر، به یک خانم زیبا در یک امپراطوری ثروتمند تبدیل میشود که یک نامادری بدجنس، جای مادرش را گرفته است. او همچنین یک ساحره ی بدجنس است که شیفته ی ظاهر سفید برفی میباشد.
بعد از اینکه سفید برفی از دست توطئه های نامادری اش که چندین بار قصد کشتنش را داشت فرار میکند، به کلبه ای چوبی در جنگل که متعلق به ۷ برادر کوتوله بود، میرسد. جادوگر بعد از چندین بار تلاش، سفید برفی را میابد و با سیبی سمی، او را مسموم میکند.
در نسخه اصلی کتاب، شاهزاده ای از راه میرسد و با اینکه سفید برفی خواب است، به او علاقه مند شده و تصمیم میگیرد او را با خود ببرد. نکته ی عجیب تر اینجاست که ۷ کوتوله با این کار مخالفت نمیکنند. در زمان حمل کردن سفید برفی، ناگهان سیب سمی از گلویش بیرون میپرد. سرانجام آن ها باهم ازدواج میکنند.
ملکه ی بدجنس در مراسم عروسی دعوت میشود. اما نکته ی ترسناک و عجیب، روش انتقامی است که سفید برفی انتخاب میکند. ملکه مجبور میشود کفشی آهنی و داغ بپوشد و تا پایان مراسم برقصد تا زمانی که بمیرد!
۷- نی نواز هلمن
بسیاری، با داستان نی نواز هلمن آشنا هستند. با این حال، تعداد کمی از مردم میدانند که داستان براساس حوادث واقعی است که طی سالها به یکی از داستان های افسانه ای کودکانه تبدیل شده است که کودکان را ترسانده است.
این داستان در مورد روستایی است که مردم آن از موش ها و آفت خسته شده و دنبال راهی برای از بین بردن آن ها هستند. تا اینکه یک مرد نی نواز از راه میرسد و قول میدهد که در ازای گرفتن مقدار مشخصی پول، با نواختن نی، موش ها را از شهر دور کند. او به قول خود عمل میکند اما مردم از پرداخت پول امتناع میکنند. مرد نی نواز عصبانی میشود و برای انتقام، تصمیم به نواختن نوایی میگیرد که کودکان را سحر کرده و با خود از شهر خارج میکند.
اینجا کمی ترسناک میشود! پایان های متنفاوتی برای این داستان وجود دارد. در یکی از آن ها، نی نواز که بچه ها را از پشت تپه ها و از طریق یک پورتال به یک سرزمین زیبای جدید می برد که در آن برای همیشه همه با هم می ماند.
در نسخه دیگری از داستان، او پس از اینکه مردم پول را پرداخت میکنند، بچه ها را برمیگرداند. اما ترستناک ترین نسخه، داستانی است که در آن نی نواز بچه ها را به طرف رودخانه میبرد و همانند کاری که با موش ها میکند، آن ها را غرق میکند. تمام کودکان در روستا، به استثنای یک دختر ناشنوا، مرده اند.
نام این داستان ‘The Pied Piper Of Hamelin’ میباشد. گفته میشود اصطلاح pay the piper (تحتاللفظی: دادن پول نینواز) در زبان انگلیسی که به معنی «هرکه خربزه میخورد پای لرزش هم مینشیند» است از این داستان الهام گرفته است.
۶- شنل قرمزی کوچولو
این، داستان شنل قرمزی کوچولو است که از طریق جنگل تاریک، به خانه مادربزرگش می رسد. مادرش به او تاکید میکند که در طول مسیر با غریبه ای صحبت نکند. در طول راه، او توسط یک گرگ تعقیب میشود. گرگ سعی به فریب او دارد تا هم شنل قرمزی و غذای موجود در سبد را بخورد. ۲ نکته ی عجیب در داستان وجود دارد. یکی از آن ها، علاقه ی گرگ به شنل قرمزی است.
این نکته باعث بحث های زیادی شده است و جزء نکات ترسناک این داستان محسوب میشود. نکته ی عجیب دوم، در مورد زمانیست که گرگ، شنل قرمزی و مادربزرگ را خورده است و مرد چوب بر که در جنگل بود، شکم گرگ را پاره کرده تا آنها را آزاد کند.
شاید این، همان دلیلیست که به ما آموزش می دهند تا با غریبه ها صحبت نکنیم.
۵- راپانزل
بنظر میرسد، بسیاری از داستان های افسانه ای براساس رفتارهای بد نامادری ها و نا پدری هاست. داستان راپانزل مثال خوبی برای بررسی این مورد میباشد. داستان از جایی شروع میشود که یک شاهزاده ی خوشتیپ، دختری زیبا با موهای بلند را در یک برج، می یابد.
شاهزاده هراز گاهی برای سرکشی و تجدید دیدار نزد راپانزل می آید. تا زمانی که در می یابد، راپانزل تحت حفاظت شدید و بی رحمانه، اجازه ی خارج شدن از برج را ندارد. او متوجه میشود که زمانی که پدر راپانزل، از باغ آن جادوگر، گیاه استکانی، برای مداوای همسرش میچیند، و به ازای آن اولین فرزندشان را که متولد شد به او میدهد. جادوگر دخترک را با خود میبرد. چند سال گذشته و دختر در برج زندانی است.
روزی پسر سعی دارد تا او را نجات دهد تا اینکه با زن جادوگر روبرو میشود. او پسر را از برج به پایین پرتاب میکند و او را کور میکند. او همچنین راپانزل را از برج بیرون میکند و به اجبار موهایش را کوتاه میکند. اما حداقل آن ها در پایان با هم زندگی میکنند و بچه دار میشوند.
۴- زیبای خفته
زیبای خفته روایت های مختلفی دارد. اولین نسخه منتشر شده توسط شاعر ایتالیایی به نام گیامباتیستا باسیل بود، که بعدها توسط شاعر فرانسوی چارلز پرالت، نوشته شده بود. سپس توسط برادران گریم، جمع آوری شد.
پادشاه و ملکه ی یک سرزمین دور افتاده، تمام اشراف و پریان را، در مراسم نام گذاری دخترشان دعوت میکنند. اما یک نفر (جادوگر)، از این لیست حذف شده است. جادوگر پیر وارد میشود و از اینکه در مراسم دعوت نشده، خشمگین است.
او کودک را نفرین میکند تا با برخورد انگشتش با سوزن نخ ریسی، بمیرد. یک پری مهربان، قدرت زنده شدن بعد از بوسه ی واقعی عشق را به او میدهد.
پادشاه تلاش میکند تا تمام چرخ خیاطی ها را در قلمرو اش بسوزانند. اما این نمیتواند جلوی خواب رفتن دخترش را بگیرد. او به مدت ۱۰۰ سال به خواب میرود. تا زمانی که یک شاهزاده از راه میرسد و در نهایت دختر، بیدار میشود.
از آنجا که ۱۰۰ سال گذشت، این بدان معنی است که شاهزاده خانم هیچ خانواده ای ندارد. هیچ دوستی ندارد و هیچ کس برای مراقبت از او به جز این مرد، وجود ندارد.
۳- پری دریایی کوچولو
برخلاف نسخه دیزنی، این داستان افسانه ای تاریک تر از آن است که به نظر می رسد. شاید بخاطر اینکه آهنگی در این داستان نیست. در این داستان، پری های دریایی، اجازه دارند تا در تولد ۱۵ سالگی خود، به سطح آب بیایند. پری دریایی داستان که آریل نام دارد، شاهزاده ی خوشتیپی را در یکی از کشتی ها میبیند و شیفته ی او میشود.
زمانی که آریل نزد مادربزرگش میرود، به او میگویند که انسان ها، همینطور که زندگی میکنند و میمیرند، پس از مرگ نیز زندگی ابدی دارند، در حالیکه پری های دریایی زندگی پس از مرگ ندارند و بعد از مرگشان به حباب های ریز تبدیل میشوند.
آریل یک جادوگر دریایی را ملاقات میکند که به او پاهای شبیه انسان میدهد تا به خشکی برود، اما در ازای آن، او صدا و زبانش را از دست میدهد. با همه ی این ها، او قادر خواهد بود تا راه برود و برقصد. اما به شدت در پاهایش درد حس میکند.
این درد به گونه ای است که انگار روی لبه ی چاقو راه میرود و از شدت درد، خونریزی میکند. سفر او به خشکی به وحشت تبدیل میشود. زمانی که او میفهمد شاهزاده عاشق شخص دیگری شده است، خودکشی میکند و مانند حباب های ریز، به دریا می افتد.
۲- داستان پینوکیو
داستان پینوکیو ۱۹۴۰، برای تماشا کردن بسیار ترسناک است. دگردیسی فرزندان شاد به الاغ های ترسو و همچنین یک پسر جوان چوبی به انسان، کاملا در ذهن ها نقش بسته است. اما داستان پینوکیوی اصلی در ایتالیا اتفاق می افتد. زمانی که یک نجار یک درخت کاج را می شکند و چوب با او حرف میزند.
او وحشت زده، چوب ها را به همسایه فقیر خود، ژپتو می دهد. او با آن چوب ها، یک عروسک به شکل پسر درست میکند. هرچند، کودک، رفتار فاسد دارد و فوق العاده بی رحم است. او پیر مرد را لگد میزند و او را زندانی میکند.
روزی در راه برگشت به خانه، او یک جیرجیرک سخنگو را میبیند و جیرجیرک سعی دارد، درمورد اهمیت مهربانی با او سخن بگوید. بجای صحبت کردن، پینوکیو یک چکش را به سمت او پرت میکند. داستان از طریق ماجراهای بسیاری از پینوکیو به جلو پیش میرود – تا اینکه توسط یک روباه و گربه ربوده شده و به یک استاد عروسک گردان فروخته می شود. پس از یادگیری اهمیت خوب بودن، او تبدیل به یک انسان می شود.
۱- سیندرلا
در داستانی که در ابتدا، دمپایی شیشه ای کوچک نام داشت، خبری از ” پیپیتی پاپیتی پو” نیست و بیش تر دارای اتفاقاتی است که باعث وحشت و رعشه در ستون فقرات میشود.
مادر سیندرلا، بعد از یک مدت بیماری میمیرد. او هر روز به قبر مادرش سرکشی میکند تا اینکه از وجود زن دیگری در زندگی پدرش، باخبر میشود. یک زن مغرور و خودبین با دو دخترانش. هر سه نفر آن ها بسیار ستمگر بودند. سیندرلا بعد از ازدواج پدرش، مانند یک خدمتکار در خانه کار میکند.
با این که پدرش از رفتار نامادری و دخترانش با سیندرلا آگاه است، چیزی به نفع دخترش نمیگوید. در این داستان پری مهربان با لباس آبی وجود ندارد. به جای آن، درختی متعلق به مادر سیندرلا، وجود دارد، که هربار که سیندرلا نزد او میرد، ۳ تا از آرزوهایش را برآورده میکند. زمانی که پادشاه یک مراسم برای عموم برگزار میکند، سیندرلا از درخت تقاضای یک لباس زیبا و دمپایی شیشه را دارد.
وقتی سیندرلا با شاهزاده میرقصد، لباس او به همان لباس خدمتکار، تبدیل میشود. شاهزاده در جستوجوی خدمتکار است و دستور میدهد تمام دختر های شهر، این دمپایی را امتحان کنند تا او بتواند دختر را پیدا کند. نامادری که میداند دمپایی اندازه ی پای دخترانش نیست، پاشنه و یکی از انگشتان پای دخترهایش را قطع میکند!
باز نشر مطالب سایت بدون ذکر منبع و لینک مطلب سایت pitoonik.com ممنوع است و شامل پیگرد قضایی می شود.
مراجع